در این ظلمت شب اندوهگین تلخ تنهائی
چه می پیچم بخود
چون پیچکی بر شاخهء هستی
چه میسوزم
به سان هیزمی در آتش عشقی توان فرسا
ز درد جانفزای قلب محنت بار!
و می پرسم ز تنها شاهدم
در این شب غمگین تنهایی
خداوندی که بیدار است
و می بیند سرشگم را
:چرا آخر نمی میرد دلم
در بی کسی های شب اندوه؟!
و آخر از چه رو این
سرگشتهء غمگین
نمی یابد بدل ا مید وصلی را؟؟؟!!!
بامید خداوندی که هرگز قلب انسان را
ز خود نومید و ا ز درگاه خود رانده نمی سازد غم تنهایی .غریبه
|