شب من پنجره ای بی فردا...
روز من قصه تنهایی ها...
مانده بر خاک و اسیر ساحل...
ماهی ام ماهی دور از دریا...
هیچ کس با دل آواره من...
لحظه ای همدم و همراه نبود...
هیچ شهری به من سرگردان ...
در دروازه خود را نگشود...
ابر دلتنگ پر از بارانم...
پای من خسته از این رفتن بود...
قصه ام قصه دل کندن بود...
دل به هر کس که سپردم...
راهش افسوس جدا از من بود...
صخره نشود از باران...
گریه هم عقده ما را نگشود...
آخر قصه من مثل همه...
گم شدن در نفس باد نبود...
روح آواره من بعد از من...
کولی در به در صحراهاست...
میرود بی خبر از آخر راه...
همچنان مثل همیشه تنهاست
نظرات شما عزیزان:
|